خیلی چاق بود پای تخته که می رفت کلاس پر می شد از نجوا . تخته را که پاک میکرد بچه ها ریسه میرفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد . آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد . کلاس غلغله بود . یکی گفت : * خانم اجازه ! گلابی بازم دیر کرده * و شلیک خنده کلاس را پر کرد . معلم برگشت . چشمانش پر از اشک بود . آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه ی سرد دیوار چسباند . لحظاتی بعد صدای گریه ی دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد .