»» تو با من چکار کردی؟
خدایا دیگه خسته شدم دیگه تحمل ندارم خدایا تو بگو دیگه به کی میتونم پناه ببرم بیشتر شبیه یه خوابه خواب که نه کابوس خدایا وقتی که باهاش آشنا شدم گفتم شکرت خدا گفتم خدا اینو از آسمون برام فرستاده گفتم خدا یه هدیه ی زیبا بهم داده ولی خدایا امروز دچار یه افسردگی شدید شدم باورم نمی شه آخه خداااااااااااااااااااا جوووووووووووووون من دارم تاوان چی رو پس میدم ؟ خدایا خدا جون تو که می خواستی اونو ازم بگیری آخه چرا ؟ چرا بهم هدیه دادی ؟ خدا جون این رسمش نیست به خودت قسم رسمش نیست آخه هدیه رو که پس نمی گیرن خدا جون چرا این کارو با من کردی ؟ آخه چرا ؟ بی کس تر از منم مگه پیدا میشه ؟ آخخخ خدا جون نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده میخوام بیام پیشت خدایا منتظرش میمونم اگه بر نگشت تو منتظرم باش قول میدم که زود بیام
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( دوشنبه 86/8/28 :: ساعت 7:46 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
جاودانگی[عناوین آرشیوشده]