در تنهائی خود می نشینم و برای دلی می سرایم که تنها تر از من است
فارق ز چهار سوی این هجوم سیاه
اوئی که در دل باختن
هر زمان بی تابتر از من است
صحبت از گل و ریحان شد و نوای یار
شمیم ما که چندی است بی رمق مانده
شاید خدا خواست و اندکی بهاری شد به روی یار
زین پرده منتهای عشق منو او تجلی شد به ازن کردگار
در تمامی این سالها میپنداشتم که خدا یکی است
آنگاه که از خدا رسید شمیم یار
دانستم که زمین و زمان وخدای دوستدار
در گوشه چشم جمال یار یکی است
وز هر که می رسد این شمیم در عشق با خدا یکی است
در کفر عشق یار نیز برتر از ما نیست
13/6/1386
احمد ملائی
(برای تنها امید دلم سحر)