جنگ ! کردار مفلوک اشرف مخلوقات...حادثه ای تا ابد باقی،بر پیکره تاریخ هر ملت...
جنگ! حرکتی بی پایان ...حرکتی که زخم چرکینش می ماند.بر خاک، بر 16 میلیون مین خنثی نشده در خاک... بر نوزاد متولد شده از مادری شیمیایی... بر عروسک غلطیده در خون دخترک... جنگ می ماند.بر افکار من... بر خوشی ها گسی که سرخوردهی یک حسرتاند… بر روحیات و دنیای من که بیمار است و کسی یارای همسویی اش ندارد...
جنگ! واژهی نابودی ...واژه ی طغیان رذالت و سرکشی...زایده افکار کژ اندیش و ویرانگر... جنگ! حرکتی بی پایان...
آتش بس! واژهای بی معنا برای من، برای تو... تو که هنوز اثرات آن امواج لعنتی بر سلول های خاکستریات چنگ می اندازند...تویی که انگشت ها به سویت نشانه می روند "هی مواظب باش،اون مرد موجیه..."
آتش بس! بی معنا برای مادرم...ماردم اسیر حسرت ها و زندگی نیمه تمام یک سال و نیمه...مادرم ،جنگجوی بی تفنگ و چکمه و کلاهخود... اسیر آرزو های برآورده نشده،آرزوی هایی که برای تو یک اتفاق روزمره است و یا عادت...
آتش بش! قراردادی بی هویت...برای جانباز موجی که جنونش را بر پیکر نحیف همسرش با مشت و فریاد خالی می کند...امان از آرامش پس از طوفان...امان از موهای مانده در مشت و بدنی کبود یادگار طوفان جنون...
شب بخیر فرمانده،فردا آخرین روز شهریور است و در تقویم کهنه ملتمان آغاز جنگی خونین رقم خورده است...
سالروز جنگی که پدرم و به دنبالش خوشی هایم را ربود... فرمانده ! قلب تو در میان خاکریزها و سیم خار دار ها جا ماند و قلب من زیر خروارها خاک سرد...حالا بی حساب شدیم .تو به یک دندهگی و انزوا متهم گشتی و من هم به تلخی مکرر و انسان همیشه غمگین...