»» تو با من چکار کردی؟
خدایا دیگه خسته شدم دیگه تحمل ندارم خدایا تو بگو دیگه به کی میتونم پناه ببرم بیشتر شبیه یه خوابه خواب که نه کابوس خدایا وقتی که باهاش آشنا شدم گفتم شکرت خدا گفتم خدا اینو از آسمون برام فرستاده گفتم خدا یه هدیه ی زیبا بهم داده ولی خدایا امروز دچار یه افسردگی شدید شدم باورم نمی شه آخه خداااااااااااااااااااا جوووووووووووووون من دارم تاوان چی رو پس میدم ؟ خدایا خدا جون تو که می خواستی اونو ازم بگیری آخه چرا ؟ چرا بهم هدیه دادی ؟ خدا جون این رسمش نیست به خودت قسم رسمش نیست آخه هدیه رو که پس نمی گیرن خدا جون چرا این کارو با من کردی ؟ آخه چرا ؟ بی کس تر از منم مگه پیدا میشه ؟ آخخخ خدا جون نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده میخوام بیام پیشت خدایا منتظرش میمونم اگه بر نگشت تو منتظرم باش قول میدم که زود بیام
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( دوشنبه 86/8/28 :: ساعت 7:46 عصر )
»» یک روز و هزار سال
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد وبیراه گفت ،خدا سکوت کرد جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟ خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( دوشنبه 86/8/28 :: ساعت 11:49 صبح )
»» ................................................................
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( دوشنبه 86/8/28 :: ساعت 11:24 صبح )
»» خواب تلخ
خواب تلخ
مرغ مهتاب
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند،
می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپندارید در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های پشیمانی را پرپر می کنم.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( دوشنبه 86/8/28 :: ساعت 1:38 صبح )
»» تنها
ای دریای پروسعت زندگی ، به چه می نگری به ارزوهایم که تپه گشت و گذشت
به روزهای دلتنگی و پریشانیم
خود را به امواج دیوانه تو می سپارم می دانم که این امواج هرگز به ساحل خاموش نمی رسد
ای دریا خشم کن و روح مشوشم را در خود غرق کن،ساز امیدی نیست که گلهای زندگی بشکند
بگذار در عمق زمان محو شوم
آری.......................
من زخود می گریزم
ای معبودم..............
بگو که به کدامین گناه نکرده ام گرفتارم که چنین تاب و توان از دست داده ام
مهتاب ای مهتاب شبهایم..............
تو دیگر چرا از من بریدی..................؟؟!!!
بیاو شب های زندگی اندوهبارم را نوری ببخش
مرا تنها مگذار ای تنها شب نشین شبهایم.................
بی تو با این ارزوی عبث
می سوزم!می میرم!به فریادم برس
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ستاره ( یکشنبه 86/8/27 :: ساعت 3:24 عصر )
»» چنین گفت زردتشت
زورق آنجا ایستاده است.از آن سوی چه بسا راهیست به « هیچ ِ» بزرگ!
اما کیست که بخواهد در این «چه بسا» پای گذارد؟
هیچیک از شما نمیخواهد در زورق مرگ پای بگذارد!
پس از چه رو میخواهید از جهان- خسته باشید!
از جهان خستهاید و با این وجود هنوز به زمین پشت نکردهاید!
شما را همیشه هوسمند به زمین یافتهام، حتّا عاشقِ از - زمین - خستگی ِخود،
فروآویختگی لبتان بی چیز نیست! یک هوسِ کوچکِ زمینی هنوز بر آن نشستهاست!
و در چشمانِتان- مگر اَبرَکی از یک لذتِ از یاد نرفتهی ِ زمینی شناور نیست؟
بر رویِ زمین نوآوریهایِ خوب فراوان است، برخی سودمند، برخی دلپسند:
زمین را به خاطرِ آنها دوست باید داشت.
و بر روی ِ آن نوآوریهایِ خوب چندان است که زمین به پستان ِزن میماند:
هم سودمند، هم دلپسند.
و اما، شما از - جهان- خستگان! شما کاهلان ِزمین! شما را تَرکه باید زد!
با ضربههایِ ترکه باید پاهای شما را دوباره جان داد!
زیرا شما اگر زمینگیر نیستید و واماندههایِ نگونبختی که زمین از ایشان خستهاست،
کاهلانِ روباه صفتاید یا گربههایِ لذت پرستِ شیرین کام ِآهستهرو.
و اگر نخواهید دیگر بار با نشاط بدوید، باید از این جا بروید!
طبیب درمان ناپذیران نباید بود؛ زرتشت چنین میآموزد.
پس شما باید از این جا بروید!
باری، پایان دادن بیشتر دلیری میطلبد تا آغاز کردن ِ بیتی تازه:
این را طبیبان و شاعران همه میدانند.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( یکشنبه 86/8/27 :: ساعت 2:6 عصر )
»» داداشی دوستت دارم
من بهترین داداشی دنیا رو دارم ... شاید خودش این رو ندونه!٬ ولی اون واقعا آدم بی نظیریه. وقتی باهاش حرف می زنم٬ وقتی دغدغه ها و نگرانی هاش رو می بینم٬ با همه وجود افتخار می کنم که آبجیشم ... دلم می خواد همیشه خوشحال و سرحال ببینمش. تحمل شنیدن صدای خسته و غمگینش رو ندارم! دلم می خواد همیشه در اوج باشه٬ چون لیاقتش رو داره. ایمان دارم که اون لیاقت بهترین ها رو داره.
داداشی من وسیع ترین و پاک ترین و مهربون ترین قلب دنیا رو داره ... قلبی که توی سینشه مثل یه دریا بزرگه!
یاد بچگی هام افتادم که هر وقت کسی رو خیلی دوست داشتم و ازم می پرسیدن چندتا دوستش دارم٬ فقط با تعجب نگاهشون می کردم ... می دونی داداشی حالا هم بعد از این همه بزرگ شدن٬ هنوز نمی دونم چه طوری می شه با چند تا عدد دوست داشتن رو نشون بدی!! ولی می دونم که
خیلی دوست دارم و
خیلی برام عزیزی.
داداشی من٬ تو بی همتایی! ...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/24 :: ساعت 12:1 عصر )
»» یه نگاه به این نوشته ها بنداز شاید درکم کنی
حرفی برای گفتن نمانده وقتی تو خاموشی چه دلیلی هست برای شادی وقتی تو نیستی چه بهانهای برای گریه هست وقتی حضور چشمانت نیست چه نیازی به زندگی است وقتی تو میروی چه اهمیتی دارد تپیدن قلب وقتی عشقت را دریغ کردی بیهوده شد وجود من
برای شکستن من یه اخم کافیه ... نیازی به فریادت نیست واسه اشک ریختنم سکوت تو کافیه ... نیازی به قهر نیست برای مردنم حرف رفتنت کافیه ... نیازی به انجامش نیست **** نمی خوام بین منو بین دلش جنگ بشه نمی خوام عشقی که اون نداره کم رنگ بشه من فقط یه چیزی از خدا می خوام واسه یک بارم شده دلش برام تنگ بشه
چقدر خوبه ادم یکی را دوست داشته باشه نه به خاطر اینکه نیازش رو برطرف کنه نه به خاطر اینکه کس دیگری رو نداره نه به خاطر اینکه تنهاست و نه از روی اجبار بلکه به خاطر اینکه اون شخص ارزش دوست داشتن رو داره
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( دوشنبه 86/8/21 :: ساعت 5:19 عصر )
»» سکوت کردی
آنگاه که با دستانت واژه ی عشق را بر قلبم نوشتی سواد نداشتم،
اما به دستانت اعتماد داشتم
حال سواد دارم اما دیگر به چشمان خود اعتماد ندارم
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( یکشنبه 86/8/20 :: ساعت 5:42 عصر )
»» داداشی اینو بخون
دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است
شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است
کوه را با آن بزرگی میتوان هموار کرد
حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است
به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک، چرا باید به دور تو بگردم ؟؟؟ ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی ، برو با دل بیا تا من بگردم
هرچه بیشتراوج بگیری در نظرمردمی که پروازرا نمی فهمند کوچیکتر به نظر میرسی . پس یا نظر مردم برایت مهم نباشد یا پرواز را فراموش کن
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( یکشنبه 86/8/20 :: ساعت 5:24 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
جاودانگی[عناوین آرشیوشده]