می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم،تا که در نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
می برمش تا زتو دورش سازم
زتو،ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این ژش نکند یاد وصال
ناله می لرزد،می رقصد اشک
اه،بگذار که بگریزم من
از تو،ای چشمه ی جوشان گناه
شاید ان به که بپرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق امد و از شاخم چید
شعله اه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر لب ان لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم،خنده به لب،خونین دل
می روم از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل.
خدا حافظ واسه همیشه
محبوبم
به اسمان زندگیم می نگرم و تصویرگر تصویر زیبایت می شوم
اه ای همیشه.........همیشگی
بدان که تا ابد در خاطره ام می مانی و در گوشه ی ذهنم برایت کلبه ای می سازم از عشق تا در ان ماًوا کنی
و هرگاه دل بی قرارم هوایت را کرد به کلبه ی عشق تو اید و با تو همراه شود
نمی دانی که خیالات ،سوهان گر روحم گشته
تنهایم بگذار ای وسعت غریب................
روح سرگردان من به کدامین سو خواهی رفت نمی دانم
راهت بی انتها و بی مقصد است این را بدان که جسم فتوت من تحمل این سرگردانی را ندارد
بگذار مرا به حال خویش و خود هرجا که می خواهی برو
نگو که چشم بی وفا شده و همراهی نمی کند بدان که تاب و توان ندارد
به کلبه ی سردو تاریک من بیا و جسم تکیدهام را بنگر...............
نوری سوسو می زند و جسم بی رمق من پروانه وار به دنبالش می رود بیچاره از ان که نمی دانم به دور چه شمعی نیمه سوز می چرخد و خویش را تباه می سازد
او نوری فراتر از شمعی نیمه سوز می خواهد تا روشن بماند و باز تنهاتر از همیشه سرود دلتنگی را می سرایم
که ای محبوبم
به تو محتاجم من
غم هجر تو عزیز مرا ویران کرد
یک نکته از این معنی
چهار شمع به ارامی در حال سوختن بودند. چنان سکوتی بر فضای اتاق حاکم بودکه صدای نجوای انها به گوش می رسد.
اولی گفت: (نام من صلح است،اما زمین صحنه ی کارزار و دنیا سرشار از خصم و غضب است و کسی قادر نیست مرا روشن نگه دارد.)
هنوز کلام او پایان نیافته بود که شعله صلح ناپدید شد.
شمع دوم گفت: (من ایمان و اعتقاد هستم. با ان که وجودمن ضروری است،ولی چندان دوام ندارم و توانی برای ماندن در وجودم نیست. در همین لحظه،با وزش نسیمی شعله ایمان نیز خاموش شد.)
شعله سوم با اندوه فراوان شروع به صحبت کرد:(من عشق هستم!مردم اهمیت وجود مرا درک نمی کنندو به راحتی از کنارم می گذرندانها حتی فراموش می کنندکه به نزدیکان خود عشق بورزندمن به تنهایی توان و قدرت روشن ماندن را ندارم.)
دیری نپایید که شعله های عشق هم خاموش شد. ناگهان دختر بچه ای وارد اتاق شد و با دیدن سه شمع خاموش چهره اش دگرگون شدو گفت:(پس چرا نمی سوزید.تصور می کردم تا انتها بسوزید و حالا حالاها دوام داشته باشید.)سپس شروع به گریستن کرد.شمع چهارم با دیدن اشک های دختر بچه گفت:(نترس،اسم من امید است مادامی که من روشنم ما می توانیم بقیه شمع ها را روشن کنیم.) چشمان دختر بچه برقی زد و شمع امید را برداشت و سه شمع خاموش را روشن کرد.
شعله های امید هرگز از زندگی ما محو نمی شود با امید است که ما می توانیم زندگی سرشار از صلح ایمان و عشق داشته باشیم.
انسان به امید زنده است
ای دریای پروسعت زندگی ، به چه می نگری به ارزوهایم که تپه گشت و گذشت
به روزهای دلتنگی و پریشانیم
خود را به امواج دیوانه تو می سپارم می دانم که این امواج هرگز به ساحل خاموش نمی رسد
ای دریا خشم کن و روح مشوشم را در خود غرق کن،ساز امیدی نیست که گلهای زندگی بشکند
بگذار در عمق زمان محو شوم
آری.......................
من زخود می گریزم
ای معبودم..............
بگو که به کدامین گناه نکرده ام گرفتارم که چنین تاب و توان از دست داده ام
مهتاب ای مهتاب شبهایم..............
تو دیگر چرا از من بریدی..................؟؟!!!
بیاو شب های زندگی اندوهبارم را نوری ببخش
مرا تنها مگذار ای تنها شب نشین شبهایم.................
بی تو با این ارزوی عبث
می سوزم!می میرم!به فریادم برس
اندکی تامل
قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم اما....وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم.
-در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربونی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند
-در طبقه نهم مردی قوی جثه و پر زوری را دیدم که گریه می کرد
-در طبقه هشتم شخصی گریه می کرد چون نامزدش ترکش کرده بود
-درطبقه هفتم مردی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزش را می خورد
-در طبقه ششم دوست بیکاری را دیدم که هنوز روزی هفت روزنامه میخرد تا بلکه کاری پیدا کند
-در طبقه پنجم اقایی به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت ، حساب بدهکاریهایش را می رسید
-در طبقه چهارم شخصی را دیدم که باز هم با نامزدش کتکاری می کرد
-در طبقه سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راهست تا شاید کسی به دیدنش بیایید
-در طبقه دوم خانمی را دیدم که به عکس شوهرش که (شش ماه قبل مفقود شده بود)زل زده است
قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم اما حالا میدانم که هر کس گرفتاریها و نگرانیهای خودش را دارد .بعد از دیدن همه فهمیدم وضعم انقدرها هم بد نیست.
حالا کسانی هم که من انها را دیدم دارند به من نگاه می کنند،فکر می کنم انان بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند وضعشان انقدر ها هم بدنیست
ا بی دنیا
توی این دنیای نا منطق دلم از غصه داغونه
توی این دنیای پر نیرنگ دلم دیگه نمی مونه
چرا دنیای این مردم پر از ظلم و پر از زوره
مگه از مال این دنیا براشون چیزی می مونه
توی این دنیای بیهوده همش اه و همش گریه
واسه این دلهای خسته دیگه اشکی نمی مونه
توی این دنیای پر وحشت منم یک ادم تنها
نشسته کنج یک خلوت واسه رفتن از این دنیا
واسه موندن تو این دنیا باهاش یک قلب عاشق نیست
دو تا چشم پر از اشک و نگاهی و پر از خواهش نیست
واسه موندن تو این دنیا محبت ها را باید کشت
باید باشی پر از نیرنگ پر از ظلم و پر از نفرت
پسرک
در تعطیلات کریسمس،در یک بعداز ظهر سرد زمستانی، پسر 6-7 ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود.او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پوره بودند زن جوانی از انجا می گذشت همین که چشمش به پسرک افتادآرزو واشتیاق را در چشم های او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. انها بیرون امدند و زن جوان به پسرک گفت:حالا به خانه برگرد انشاالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی . پسرک سرش را بالا اورد و نگاهی به او کرد و پرسید خانم!شما خدا هستید؟ زن جوان لبخندی زدو گفت :نه پسرم من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک گفت مطمئن بودم با او نسبتی داری.
عاشق تر
عاشق تر از این بودم اگر لحظه پرواز
گر دست نجیب تو کلید قفسم بود
عاشق تر از این بودم اگر عطر نفس هات
در لحظه بی همنفسی همنفسم بود
عاشق تر از این بودم اگر فاصله ها را
این ایینه شبزده تکرار نمی کرد
عاشق تر از این بودم اگر هق هق ما را
این سایه سرما زده بیدار نمی کرد
با تو بهترین بودم همسایه خورشیدی
تو نقش تبسم را از ایینه دزدیدی
عاشق تر از این بودم اگر در شب وحشت
مثل تپش زنجیر نایاب نبودی
عاشق تر از این بودم اگر وقت عبورت
ان سوی سکوت پنجره خواب نبودی
عاشق تر از این بودی اگر ثانیه ها را
اندوه فراموشی من تار نمی کرد
عاشق تر از این بودی اگر این دل ساده
اسرار مرا پیش تو اقرار نمی کرد
بر پایی ماه مبارک رمضان در آمریکا
رمضان اسمى از اسماء الهى مىباشد و نبایستبه تنهائى ذکر کرد مثلا بگوئیم، رمضان آمد یا رفت، بلکه باید گفت ماه رمضان آمد، یعنى ماه را باید به اسم اضافه نمود، در این رابطه به سخنان حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) گوش فرا مىدهیم.
هشام بن سالم نقل روایت مىنماید و مىگوید: ما هشت نفر از رجال در محضر حضرت ابى جعفر امام باقر (علیهما السلام) بودیم، پس سخن از رمضان به میان آوردیم.
فقال علیه السلام: لا تقولوا هذا رمضان، و لا ذهب رمضان و لا جاء رمضان، فان رمضان اسم من اسماء الله عز و جل لا یجیى و لا یذهب و انما یجیىء و یذهب الزائل و لکن قولوا شهر رمضان فالشهر المضاف الى الاسم و الاسم اسم الله و هو الشهر الذى انزل فیه القرآن، جعله الله تعالى مثلا و عیدا و کقوله تعالى فى عیسى بن مریم (علیهما السلام) و جعلناه مثلا لبنى اسرائیل. (1)
امام علیه السلام فرمود: نگوئید این است رمضان، و نگوئید رمضان رفت و یا آمد، زیرا رمضان نامى از اسماء الله است که نمىرود و نمىآید که شىء زائل و نابود شدنى مىرود و مىآید، بلکه بگوئید ماه رمضان، پس ماه را اضافه کنید در تلفظ به اسم، که اسم اسم الله مىباشد، و ماه رمضان ماهى است، که قرآن در او نازل شده است، و خداوند آن را مثل و عید قرار داده است همچنانکه پروردگار بزرگ عیسى بن مریم (سلام الله علیهما) را براى بنى اسرائیل مثل قرار داده است، و از حضرت على بن ابى طالب (علیه السلام) روایتشده که حضرت فرمود: «لا تقولوا رمضان و لکن قولوا شهر رمضان فانکم لا تدرون ما رمضان» (2) شما به راستى نمىدانید که رمضان چیست (و چه فضائلى در او نهفته است).
رمضان از مصدر «رمض» به معناى شدت گرما، و تابش آفتاب بر رمل... معنا شده است، انتخاب چنین واژهاى براستى از دقت نظر و لطافتخاصى برخوردار است. چرا که سخن از گداخته شدن است، و شاید به تعبیرى دگرگون شدن در زیر آفتاب گرم و سوزان نفس و تحمل ضربات بى امانش،زیرا که رمضان ماه تحمل شدائد و عطش مىباشد، عطشى ناشى از آفتاب سوزان یا گرماى شدید روزهاى طولانى تابستان.
و عطش دیگر حاصل از نفس سرکشى که پیوسته مىگدازد، و سوزشش براستى جبران ناپذیر است.
در مقایسه این دو سوزش، دقیقا رابطه عکس برقرار است، بدین مفهوم که نفس سرکش با چشیدن آب تشنهتر مى گردد، وهرگز به یک جرعه بسنده نمىکند، و پیوسته آدمى را در تلاش خستگى ناپذیر جهت ارضاى تمایلات خود وا مىدارد. و در همین رابطه است که مولوى با لطافت هرچه تمامتر این تشبیه والا را به کار مىگیرد و مىگوید:
آب کم جو تشنگى آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست تا سقا هم ربهم آید جواب تشنه باش الله اعلم بالصواب زین طلب بنده به کوى حق رسید درد مریم را به خرما بن کشید
اما از سوى دیگر، عطش ناشى از آفتاب سوزان سیرى پذیر است، و قانع کننده.