داداش احمد توی تک تک ثانیه ها بهت فکر می کنم, حتی ثانیه هایی که تو حواست جای دیگه ست, نمی گم برام مهم نیست که چقدر دوسم داری, آیا وسعت دوست داشتنت اندازه ی منه؟ولی اینو می دونم اینکه من چقدر دوستت دارم مهم تره, شاید بهش بگن عشق یه طرفه, نه, اینقدرا هم بی انصاف نیستم, ولی ترازو همسان نیست, یه طرفش سنگینی میکنه. اشکال نداره, عزیز تر از این چیزایی ...توی تنهایی هام همش به فاصلمون فکر می کنم ..فاصله ...فاصله ...فاصله...اما دلامون پیشه همه, اینطور نیست؟میگن دوری عشقای کوچیکو از بین میبره ولی عشقای بزرگو عظمت می بخشه. ولی همش میگم خدایا نمیشد خودمونم پیش هم بودیم؟!نمی دونم ,شاید اینجوری بهتر باشه هر وقت به عمق فاصلمون فکر می کنم این بیتو با خوم زمزمه میکنم..آروم میشم.عزیزم ای کاش امتداد لحظه ها تکرار سبز با تو بودن بود...
یه روز یه دیوونه ای بود...خودشو آتیش زد و سوخت, خاکسترشم باد برد...من همون دیوونه ام و تو اون آتیشه, تو منو سوزوندی, اما من گله ای نکردم چون من یه دیوونه ی آتیش پرستم...
تا حالا ننوشتم ..
سخت نیست برام اما نمی دونم چرا مجبور شدم ...شعر رو خیلی دوست دارم اما به هر حال ....باید نوشت آنچه که تقدر می کند.چون نا نوشته ها را به سر تیغ می برند.
چند وقتیه دل گرفته ای ..گفتم آبجی بی خیال ..ول کن به خدا عمر داره می گذره.گفت نه
گفتم به جان من بر نمی گرده .گفت نه..
نمیدونم شاید چون دل خوشم فکر می کنم همه باید دل خوش باشن.
اما آدما بد جونورین..یکیش خود من..به خدا
نمی زارم آبجی ازدواج کنه..یکی نیست بگه آخه به تو چه..
اینا که گوش نمی دن بزار به خود خدا بگم.
خدایا ...می دونم گوش میدی...
به جان خودش که عزیزترینه عاشقشم
خوشبختیشو می خوام ..به ولاه گیر کردم..نمی دونم چطور بهش بگم ..
خودش می گفت خوابام همه درسته خدا خدا میکردم تو خواب ببینه و دیگه لازم نباشه که.......
راستی دیشب خوابشو دیدم .تا صبح فکر نمی کردم خواب باشه.وای بهترین شب زندگیم بود.........
اما ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم...
ادما بدن .......نه که همه...... اکثرا خودخواهن
مثل من
مثل پدرم
مثل پدر بزرگم
مثل جدم
یه وقت فکر نکنید ارثیه اینا رو همینجوری گفتم.
من غرورم رو دوست دارم
در این مورد از تزسه از دست دادن ..غرورم رو بهونه می کنم ..سلاحه خوبیه..........
...............نمی خوام با کسی شریک باشم.........
در تلخی این عشق تو را می جویم
در تلخی تکرار سکوتم, صدایت را
در بازی احساس دو چشمان تری
در زمزمه درد تو را می جویم
می گردم اگر یافتمت ماه منی
می جویم اگر سیرز هر عشوه هر بازی شدم سهم منی
ای دل که تو تنها شده ای
افسون دو چشمان و نگاهش شده ای
می گیرم از او عشق اگر من را خواست
می سوزم اگر شمع شود من پروانه
بر گرد حضورش چو دریا باشم
طوفان شوم از گردش هر بیگانه
تا گفت کلامی از من
خاموش کنم هر که در آ ن ویرانه
ای کاش که من یار تو بودم ای کاش
ای کاش که در زمزمه هایت ما را
می دانی اگر ماه شوی صبحی نیست
از فیض حضورت آسمان مهتابی ست
وز عشق تودر هیچ شبی خوابی نیست
تا روی تو در ذهن من است
چشم ندارم
جزروی تو در من هیچ کس لایق دیدن هم نیست
در تلخی این عشق تورا می جویم
تا شربتی از یافتن ات را نوشم
1/4/1385
احمد ملائی
قلم خالی به راه افتاد بر ناقوس احساسم
صدای واژه ها را می کشید این گوش بی جانم
قلم بر دفترم جوهر به خونم داغ دار
نمی دانم کدامین صورتم جاریست بر ایثار
و یا شیطان نقاب است و مکار
نمی دانم اگر در شعر خود از حزن گویم
و یا کردار های عاشقانه
چه فرقی می کند بر حال یک پرواز از پرواز جا مانده
پرنده در قفس
صورت کماکان در نقاب
در این بازی که هر سویش خدا قاضیست
می بازد سراب
به اشک عاشقان سوگند
به نقش روی ابریشم
که فریادم سزاوار بلا نیست
20/7/1386
احمد ملائی
ا بی دنیا
توی این دنیای نا منطق دلم از غصه داغونه
توی این دنیای پر نیرنگ دلم دیگه نمی مونه
چرا دنیای این مردم پر از ظلم و پر از زوره
مگه از مال این دنیا براشون چیزی می مونه
توی این دنیای بیهوده همش اه و همش گریه
واسه این دلهای خسته دیگه اشکی نمی مونه
توی این دنیای پر وحشت منم یک ادم تنها
نشسته کنج یک خلوت واسه رفتن از این دنیا
واسه موندن تو این دنیا باهاش یک قلب عاشق نیست
دو تا چشم پر از اشک و نگاهی و پر از خواهش نیست
واسه موندن تو این دنیا محبت ها را باید کشت
باید باشی پر از نیرنگ پر از ظلم و پر از نفرت
ما ه من ، غصه چرا ؟!آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت !بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !ماه من غصه چرا !؟! تو مرا داری و من هر شب و روز ، آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد ...و همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،غرق شادی باشد ....
ماه من !غصه اگر هست ! بگو تا باشد !معنی خوشبختی ،بودن اندوه است ...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند همه را با هم و با عشق بچین ...ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خداو در آن باز کسی می خواند ،که خدا هست ، خدا هست و چرا غصه ؟1 چرا !؟!
و در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است .
آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .
لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:
دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !
مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.
چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :
ای مردم ! این مرد دیوانه است !
سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این برای
نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد
و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :
مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!
این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :
آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،
می کوشند تا ما را به بندگی کشند اما نباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از
دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد ! " جبران خلیل جبران "
عشق آمد و تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه اندیشه ام عشق اگر این است مرتد میشوم خوب اگر این است من بد میشوم بعد از این با بی کسی خو میکنم هر چه در دل داشتم رو میکنم نیستم از مردم خنجر به دست بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه بازار ماست هیچکس چشمی برایم تر نکرد هیچکس یک روز با ما سر نکرد هیچکس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت