سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سوزش درد بردباری را جرعه جرعه درکش که آن اساس حکمت و ثمره دانش است . [امام علی علیه السلام]
پرواز تا سقوط
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» یه لحظه از یادت جدا نمی شم

داداش احمد توی تک تک ثانیه ها بهت فکر می کنم, حتی ثانیه هایی که تو حواست جای دیگه ست, نمی گم برام مهم نیست که چقدر دوسم داری, آیا وسعت دوست داشتنت اندازه ی منه؟ولی اینو می دونم اینکه من چقدر دوستت دارم مهم تره, شاید بهش بگن عشق یه طرفه, نه, اینقدرا هم بی انصاف نیستم, ولی ترازو همسان نیست, یه طرفش سنگینی میکنه. اشکال نداره, عزیز تر از این چیزایی ...توی تنهایی هام همش به فاصلمون فکر می کنم ..فاصله ...فاصله ...فاصله...اما دلامون پیشه همه, اینطور نیست؟میگن دوری عشقای کوچیکو از بین میبره ولی عشقای بزرگو عظمت می بخشه.  ولی همش میگم خدایا نمیشد خودمونم پیش هم بودیم؟!نمی دونم ,شاید اینجوری بهتر باشه  هر وقت به عمق فاصلمون فکر می کنم این بیتو با خوم زمزمه میکنم..آروم میشم.عزیزم ای کاش امتداد لحظه ها تکرار سبز با تو بودن بود...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( جمعه 86/8/18 :: ساعت 7:33 عصر )

»» تو منو آتیش زدی

امشب دوست دارم عقده هامو سر یکی خالی کنم ,می خوام فریاد بزنم, ولی کسی نیست جز خودم, عقده هامو سر خودم خالی می کنم. آره ,درست شنیدی! سر خودم. امروز که توی آینه نگاه می کردم, باورت نمیشه چی دیدم! چند تا تار موی سپید! مگه من چند سالمه؟توی نوزده سالگی واقعا انصافه؟می دونم تقصیر هیچکس نیست غیر خودم, همش حساسیت های بیخود و الکی, سر یه موضوع ساده چند شبانه روز اشکم جاری یه ولی دست خودم نیست زود ناراحت میشم, زود به دل می گیرم ,زود عصبانی میشم, زودم پشیمون میشم. امشب داشتم آرزو می کردم چی میشد یه بار فقط یه بار بعد یه دلخوری تو پیش قدم بشی آخه منم دل دارم, چقدر پا بزارم روی دلم و خواسته هام؟ شده یه بار اینکارو بکنی خدا وکیلی؟نه نشده, من خوب یادمه, ولی اشکال ندار,ه همون یه ذره غروری هم که واسم مونده بود به باد فنا رفت. دیگه هیچی نیست که نگران باشی هیچی برام نمونده, نه غروری, نه اعتماد به نفسی, نه دلی, نه جسمی, هیچی. میخوای باور کن میخوای نکن.

یه روز یه دیوونه ای بود...خودشو آتیش زد و سوخت, خاکسترشم باد برد...من همون دیوونه ام و تو اون آتیشه, تو منو سوزوندی, اما من گله ای نکردم چون من یه دیوونه ی آتیش پرستم...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( جمعه 86/8/18 :: ساعت 7:28 عصر )

»» ...............نمی خوام با کسی شریک باشم.........

تا حالا ننوشتم ..

سخت نیست برام اما نمی دونم چرا مجبور شدم ...شعر رو خیلی دوست دارم اما به هر حال ....باید نوشت آنچه که تقدر می کند.چون نا نوشته ها را به سر تیغ می برند.

چند وقتیه دل گرفته ای ..گفتم آبجی بی خیال ..ول کن به خدا عمر داره می گذره.گفت نه

گفتم به جان من بر نمی گرده .گفت نه..

نمیدونم شاید چون دل خوشم فکر می کنم همه باید دل خوش باشن.

اما آدما بد جونورین..یکیش خود من..به خدا

نمی زارم آبجی ازدواج کنه..یکی نیست بگه آخه به تو چه..

اینا که گوش نمی دن بزار به خود خدا بگم.

خدایا ...می دونم گوش میدی...

به جان خودش که عزیزترینه عاشقشم

خوشبختیشو می خوام ..به ولاه گیر کردم..نمی دونم چطور بهش بگم ..

خودش می گفت خوابام همه درسته خدا خدا میکردم تو خواب ببینه و دیگه لازم نباشه که.......

راستی دیشب خوابشو دیدم .تا صبح فکر نمی کردم خواب باشه.وای بهترین شب زندگیم بود.........

اما ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم...

ادما بدن .......نه که همه...... اکثرا خودخواهن

مثل من

مثل پدرم

مثل پدر بزرگم

مثل جدم

یه وقت فکر نکنید ارثیه اینا رو همینجوری گفتم.

من غرورم رو دوست دارم

در این مورد از تزسه از دست دادن ..غرورم رو بهونه می کنم ..سلاحه خوبیه..........

...............نمی خوام با کسی شریک باشم.........



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( جمعه 86/8/18 :: ساعت 2:15 عصر )

»» بعضی وقتا

بعضی وقتا خواسته های آدم براش اونقدر مهم میشه که حاضر براش هر قیمتی بپردازه ...
مثلا با یه دختری دوسته....
اونو می خواد.....
اما هر چی تلاش می کنه بش نمی رسه ...
به جائی می رسه که میبینه دیگه کسی نمی تونه کمکش بکنه جز خدا ..
میاد مومن میشه .....
گدا میشه ....
در خونه ی خدا با حال خاصی زار میزنه ..
خلاصه یه عارف کاملی میشه برا خودش و دیگه یه حال و هوای خاصی داره ..
یه مدتی به همین منوال میگذره .
میبینه خبری نشد.....
به عشقش نرسید ..
بازم زار میزنه ...
خدا رو قسم می ده که حاجتش رو برآورده کنه......
اما میبینه که نه مثل اینکه خدا بی خیالش شده ..
انگار هر چی بیشتر داد می زنه و گریه می کنه خدا کمتر جوابشو می ده ...
میاد با خدا قهر می کنه ...
لجبازی می کنه ......
می ره و یه مدتی پشت سرشم نگاه نمیکنه ...
دیگه نمیاد در خونه ی اوستا کریم ....
هنوزم با خدا قهره ....
میشینه با خودش خاطراتشو مرور میکنه ...
کجاها با هم رفتن.......
دعواها ....
قهرها.....
آشتی ها .....
یه دفعه می بینه که انگار داره اوضاع ردیف میشه ...
خبرای خوب می شنوه .....
امیدوار میشه ...
میبینه که داره جریان ازدواجش ردیف میشه ...
خوشحاله و سرمست ....
دیگه تو پوست خودش نمی گنجه .....
می خواد از خوشحالی بال در بیاره ....
با خودش می گه :
ایول به خدا ....
با اینکه من باش قهر کردم بازم هوامو داشت و جریانمو ردیف کرد ..
یه دو روز میگذره ...
یه دفعه یه خبر بد می شنوه ..
دوباره همه چی به هم خورد ....
دوباره نشد ....
دوباره روز از نو روزی از نو ..
می گه : اه به این خدا ..
داشت کارم ردیف می شد ..
الکی گفتم خدا بود....
اونم به خودش گرفت و حالمونو گرفت ..
بابا ما اصلا نخوایم خدا رو ببینیم کیو باید بینیم ...
نخوایم خدا بهمون کار داشته باشه چیکار باید بکنیم ؟
خلاصه زیاد ازین شر و ور ها میگه ..
به خدا فحش می ده و ......
اما صد افسوس .....
و هزار افسوس .......
و هزار هزار افسوس.....
ای کاش فقط یه دقیقه میشست و فکر میکرد ....
فقط یه دقیقه .....
که چرا خدا داره باهاش اینجوری میکنه ....
وقتی میگه خدایا، جوابی نمیشنوه...
اما وقتی قهر میکنه همه ی کاراش ردیف میشه ...
خب اگه اینجوریه همه برن با خدا قهر کنن و حاجت بگیرن دیگه ..
درجوابش میدونی چی باید گفت ؟
فقط اینو میشه گفت که :
هر که در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش می دهند....
نمی دونم اما خدا می گه :
من هرکس رو بیشتر دوست داشته باشم بیشتر مبتلاش میکنم ...
بیشتر درد بش می دم تا بیاد در خونمو من صدای قشنگ یا الله یا الله اونو بشنوم...
بیشتر رنج بش می دم تا بیاد در خونمو من صدای دلنشین ناله هاش رو بشنوم .....
حالا ممکنه بگی :
ما اگه نخوایم خدا ما رو دوست داشته باشه کیو باید ببینیم ...
من بت می گم :
اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی ...
اینا شعر نیست ...
واقعیته .........
حقیقت عالمه ......
مگه نشنیدی حسین بن علی تو کربلا چی کشید ..
مگه نشنیدی که حتی شش ماه ی اونو جلو چشماش پرپر کردن ...
حسین این همه بلا کشید اما جز رضایت خدا چیزی نخواست ...
وخدا مباهات کرد به حسین و تشکیلاتش ..
و خدا خصوصیاتی به حسین داد که به احدی از امامان نداد ..
حتی به جدش رسول الله ....
حتی به باباش علی .....
وحتی به مادرش فاطمه ...
خب این خصوصیات به چه خاطر بود ؟
می دونی به چه خاطر بود ؟
فقط به خاطر شدت سختیهای حسین ....
خدا حسین رو آورد به این دنیا تا یه درسی به ما بده ....
اون درسم اینه :
نابرده رنج گنج میسر نمی شود ....
خدا یه حسین فدائی کرد به خاطر این درس ...
پس تو هم بدون .....
اگه داری سختی می کشی خدا دوستت داره ....
خدا داره نگات می کنه ...
خدا داره بت افتخار می کنه ....
و اگه دوستت نداشت می گفت :
حاجت این بنده رو بدید بره که از صداش بدم میاد ...
دیگه نمی خوام صداشو بشنوم ...
هر چه زودتر بش بدید بره ...
پس فکر نکن اگه خدا جوابتو نداد دوستت نداره ..
برعکس...
عاشقته که بت نمی ده ....
و اگر جوابتو داد فکر نکن که دوستت داره....
بیا یه جوری باشیم پیش خدا .....
اونوقته که هر چی بخوایم خدا بمون می ده ...
می دونی باید چه جور بود ؟
من می گم ....
تا حالا دیدی یه دونه مرده شور رو که داره شخص متوفی رو می شوره ؟
اگه ندیدی برو حتما ببین ...
ما باید مقابل خدا مثل اون مردهه باشیم تو دست اون مرده شوره ...
تسلیمه تسلیم .....
بیا به خدا اعتماد کنیم و بذاریم هر کاری که دلش می خواد با ما بکنه ..
ضرر نمی کنی ......
رفاقت با اون خیلی خوبه.....
و بدون اگه دردمندی و دلت پر از غصه ست ....
خدا با تمام وجودش عاشقته و می خواد که صداتو بشنوه ..
پس تو هم از ته دل صداش بزن .....
از ته دل عاشقش باش
یا حق


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( جمعه 86/8/18 :: ساعت 12:42 عصر )

»» احمد

 در تلخی این عشق تو را می جویم
در تلخی تکرار سکوتم, صدایت را
در بازی احساس دو چشمان تری
در زمزمه درد تو را می جویم
می گردم اگر یافتمت ماه منی
می جویم اگر سیرز هر عشوه هر بازی شدم سهم منی
 ای دل که تو تنها شده ای
افسون دو چشمان و نگاهش شده ای
می گیرم از او عشق اگر من را خواست
می سوزم اگر شمع شود من پروانه
بر گرد حضورش چو دریا باشم
طوفان شوم از گردش هر بیگانه
تا گفت کلامی از من
خاموش کنم هر که در آ ن ویرانه
ای کاش که من یار تو بودم ای کاش
ای کاش که در زمزمه هایت ما را
می دانی اگر ماه شوی صبحی نیست
از فیض حضورت آسمان مهتابی ست
وز عشق تودر هیچ شبی خوابی نیست
تا روی تو در ذهن من است
چشم ندارم
جزروی تو در من هیچ کس لایق دیدن هم نیست
در تلخی این عشق تورا می جویم
تا شربتی از یافتن ات را نوشم

 

1/4/1385

احمد ملائی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( جمعه 86/8/18 :: ساعت 12:3 عصر )

»» دفتر شعر


 قلم خالی به راه افتاد بر ناقوس احساسم
صدای واژه ها را می کشید این گوش بی جانم
قلم بر دفترم جوهر به خونم داغ دار
نمی دانم کدامین صورتم جاریست بر ایثار
و یا شیطان نقاب است و مکار
نمی دانم اگر در شعر خود از حزن گویم
و یا کردار های عاشقانه
چه فرقی می کند بر حال یک پرواز از پرواز جا مانده

پرنده در قفس
صورت کماکان در نقاب
در این بازی که هر سویش خدا قاضیست
می بازد سراب
به اشک عاشقان سوگند
به نقش روی ابریشم
که فریادم سزاوار بلا نیست

20/7/1386
احمد ملائی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( جمعه 86/8/18 :: ساعت 12:1 عصر )

»» دنیا بی دنیا

 ا بی دنیا
توی این دنیای نا منطق دلم از غصه داغونه
توی این دنیای پر نیرنگ دلم دیگه نمی مونه
چرا دنیای این مردم پر از ظلم و پر از زوره

مگه از مال این دنیا براشون چیزی می مونه
توی این دنیای بیهوده همش اه و همش گریه
واسه این دلهای خسته دیگه اشکی نمی مونه

توی این دنیای پر وحشت منم یک ادم تنها
نشسته کنج یک خلوت واسه رفتن از این دنیا
واسه موندن تو این دنیا باهاش یک قلب عاشق نیست

دو تا چشم پر از اشک و نگاهی و پر از خواهش نیست
واسه موندن تو این دنیا محبت ها را باید کشت
باید باشی پر از نیرنگ پر از ظلم و پر از نفرت

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ستاره ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 1:39 عصر )

»» ماه من غصه چرا ؟

 ماه من غصه چرا!؟

ما ه من ، غصه چرا ؟!آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !

یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت !بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت ،

تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !ماه من غصه چرا !؟!  تو مرا داری و من هر شب و روز ، آرزویم ، همه خوشبختی توست !

ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !

 

ماه من غصه چرا!؟

او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید

نشانم می داد ...و همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،غرق شادی باشد ....

ماه من !غصه اگر هست ! بگو تا باشد !معنی خوشبختی ،بودن اندوه است ...!

این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند همه را با هم و با عشق بچین ...ولی از یاد مبر،

پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خداو در آن باز کسی می خواند ،که خدا هست ، خدا هست و چرا غصه ؟1 چرا !؟!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 12:23 عصر )

»» جبران خلیل جبران

در روزهای بسیار دور از خواب عمیقی بر خواستم

و در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است .

آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .

لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:

دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !

مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.

چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود  فریاد بر آورد :

ای مردم ! این مرد دیوانه است !

سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این برای

نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد

 و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :

مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!

این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :

آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،

می کوشند تا ما را به بندگی کشند اما نباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از

 دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !               " جبران خلیل جبران "



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 12:6 عصر )

»» بت پرستم بت پرستم بت پرست

عشق آمد و تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه اندیشه ام عشق اگر این است مرتد میشوم خوب اگر این است من بد میشوم بعد از این با بی کسی خو میکنم هر چه در دل داشتم رو میکنم نیستم از مردم خنجر به دست بت پرستم بت پرستم بت پرست

 

 

بت پرستم بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه بازار ماست هیچکس چشمی برایم تر نکرد هیچکس یک روز با ما سر نکرد هیچکس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 10:50 صبح )

   1   2   3      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

جاودانگی
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 75
>> بازدید دیروز: 6
>> مجموع بازدیدها: 70769
» درباره من

پرواز تا سقوط
مدیر وبلاگ : احمد و سحر[131]
نویسندگان وبلاگ :
ستاره (@)[28]


احمد و سحر

» پیوندهای روزانه

رژیم های غذایی [43]
[آرشیو(1)]

» آرشیو مطالب
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
پاییز 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب