سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دانشی را پنهان کند، گویی نادان است . [امام علی علیه السلام]
پرواز تا سقوط
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» بعضی وقتا

بعضی وقتا خواسته های آدم براش اونقدر مهم میشه که حاضر براش هر قیمتی بپردازه ...
مثلا با یه دختری دوسته....
اونو می خواد.....
اما هر چی تلاش می کنه بش نمی رسه ...
به جائی می رسه که میبینه دیگه کسی نمی تونه کمکش بکنه جز خدا ..
میاد مومن میشه .....
گدا میشه ....
در خونه ی خدا با حال خاصی زار میزنه ..
خلاصه یه عارف کاملی میشه برا خودش و دیگه یه حال و هوای خاصی داره ..
یه مدتی به همین منوال میگذره .
میبینه خبری نشد.....
به عشقش نرسید ..
بازم زار میزنه ...
خدا رو قسم می ده که حاجتش رو برآورده کنه......
اما میبینه که نه مثل اینکه خدا بی خیالش شده ..
انگار هر چی بیشتر داد می زنه و گریه می کنه خدا کمتر جوابشو می ده ...
میاد با خدا قهر می کنه ...
لجبازی می کنه ......
می ره و یه مدتی پشت سرشم نگاه نمیکنه ...
دیگه نمیاد در خونه ی اوستا کریم ....
هنوزم با خدا قهره ....
میشینه با خودش خاطراتشو مرور میکنه ...
کجاها با هم رفتن.......
دعواها ....
قهرها.....
آشتی ها .....
یه دفعه می بینه که انگار داره اوضاع ردیف میشه ...
خبرای خوب می شنوه .....
امیدوار میشه ...
میبینه که داره جریان ازدواجش ردیف میشه ...
خوشحاله و سرمست ....
دیگه تو پوست خودش نمی گنجه .....
می خواد از خوشحالی بال در بیاره ....
با خودش می گه :
ایول به خدا ....
با اینکه من باش قهر کردم بازم هوامو داشت و جریانمو ردیف کرد ..
یه دو روز میگذره ...
یه دفعه یه خبر بد می شنوه ..
دوباره همه چی به هم خورد ....
دوباره نشد ....
دوباره روز از نو روزی از نو ..
می گه : اه به این خدا ..
داشت کارم ردیف می شد ..
الکی گفتم خدا بود....
اونم به خودش گرفت و حالمونو گرفت ..
بابا ما اصلا نخوایم خدا رو ببینیم کیو باید بینیم ...
نخوایم خدا بهمون کار داشته باشه چیکار باید بکنیم ؟
خلاصه زیاد ازین شر و ور ها میگه ..
به خدا فحش می ده و ......
اما صد افسوس .....
و هزار افسوس .......
و هزار هزار افسوس.....
ای کاش فقط یه دقیقه میشست و فکر میکرد ....
فقط یه دقیقه .....
که چرا خدا داره باهاش اینجوری میکنه ....
وقتی میگه خدایا، جوابی نمیشنوه...
اما وقتی قهر میکنه همه ی کاراش ردیف میشه ...
خب اگه اینجوریه همه برن با خدا قهر کنن و حاجت بگیرن دیگه ..
درجوابش میدونی چی باید گفت ؟
فقط اینو میشه گفت که :
هر که در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش می دهند....
نمی دونم اما خدا می گه :
من هرکس رو بیشتر دوست داشته باشم بیشتر مبتلاش میکنم ...
بیشتر درد بش می دم تا بیاد در خونمو من صدای قشنگ یا الله یا الله اونو بشنوم...
بیشتر رنج بش می دم تا بیاد در خونمو من صدای دلنشین ناله هاش رو بشنوم .....
حالا ممکنه بگی :
ما اگه نخوایم خدا ما رو دوست داشته باشه کیو باید ببینیم ...
من بت می گم :
اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی ...
اینا شعر نیست ...
واقعیته .........
حقیقت عالمه ......
مگه نشنیدی حسین بن علی تو کربلا چی کشید ..
مگه نشنیدی که حتی شش ماه ی اونو جلو چشماش پرپر کردن ...
حسین این همه بلا کشید اما جز رضایت خدا چیزی نخواست ...
وخدا مباهات کرد به حسین و تشکیلاتش ..
و خدا خصوصیاتی به حسین داد که به احدی از امامان نداد ..
حتی به جدش رسول الله ....
حتی به باباش علی .....
وحتی به مادرش فاطمه ...
خب این خصوصیات به چه خاطر بود ؟
می دونی به چه خاطر بود ؟
فقط به خاطر شدت سختیهای حسین ....
خدا حسین رو آورد به این دنیا تا یه درسی به ما بده ....
اون درسم اینه :
نابرده رنج گنج میسر نمی شود ....
خدا یه حسین فدائی کرد به خاطر این درس ...
پس تو هم بدون .....
اگه داری سختی می کشی خدا دوستت داره ....
خدا داره نگات می کنه ...
خدا داره بت افتخار می کنه ....
و اگه دوستت نداشت می گفت :
حاجت این بنده رو بدید بره که از صداش بدم میاد ...
دیگه نمی خوام صداشو بشنوم ...
هر چه زودتر بش بدید بره ...
پس فکر نکن اگه خدا جوابتو نداد دوستت نداره ..
برعکس...
عاشقته که بت نمی ده ....
و اگر جوابتو داد فکر نکن که دوستت داره....
بیا یه جوری باشیم پیش خدا .....
اونوقته که هر چی بخوایم خدا بمون می ده ...
می دونی باید چه جور بود ؟
من می گم ....
تا حالا دیدی یه دونه مرده شور رو که داره شخص متوفی رو می شوره ؟
اگه ندیدی برو حتما ببین ...
ما باید مقابل خدا مثل اون مردهه باشیم تو دست اون مرده شوره ...
تسلیمه تسلیم .....
بیا به خدا اعتماد کنیم و بذاریم هر کاری که دلش می خواد با ما بکنه ..
ضرر نمی کنی ......
رفاقت با اون خیلی خوبه.....
و بدون اگه دردمندی و دلت پر از غصه ست ....
خدا با تمام وجودش عاشقته و می خواد که صداتو بشنوه ..
پس تو هم از ته دل صداش بزن .....
از ته دل عاشقش باش
یا حق


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( جمعه 86/8/18 :: ساعت 12:42 عصر )

»» احمد

 در تلخی این عشق تو را می جویم
در تلخی تکرار سکوتم, صدایت را
در بازی احساس دو چشمان تری
در زمزمه درد تو را می جویم
می گردم اگر یافتمت ماه منی
می جویم اگر سیرز هر عشوه هر بازی شدم سهم منی
 ای دل که تو تنها شده ای
افسون دو چشمان و نگاهش شده ای
می گیرم از او عشق اگر من را خواست
می سوزم اگر شمع شود من پروانه
بر گرد حضورش چو دریا باشم
طوفان شوم از گردش هر بیگانه
تا گفت کلامی از من
خاموش کنم هر که در آ ن ویرانه
ای کاش که من یار تو بودم ای کاش
ای کاش که در زمزمه هایت ما را
می دانی اگر ماه شوی صبحی نیست
از فیض حضورت آسمان مهتابی ست
وز عشق تودر هیچ شبی خوابی نیست
تا روی تو در ذهن من است
چشم ندارم
جزروی تو در من هیچ کس لایق دیدن هم نیست
در تلخی این عشق تورا می جویم
تا شربتی از یافتن ات را نوشم

 

1/4/1385

احمد ملائی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( جمعه 86/8/18 :: ساعت 12:3 عصر )

»» دفتر شعر


 قلم خالی به راه افتاد بر ناقوس احساسم
صدای واژه ها را می کشید این گوش بی جانم
قلم بر دفترم جوهر به خونم داغ دار
نمی دانم کدامین صورتم جاریست بر ایثار
و یا شیطان نقاب است و مکار
نمی دانم اگر در شعر خود از حزن گویم
و یا کردار های عاشقانه
چه فرقی می کند بر حال یک پرواز از پرواز جا مانده

پرنده در قفس
صورت کماکان در نقاب
در این بازی که هر سویش خدا قاضیست
می بازد سراب
به اشک عاشقان سوگند
به نقش روی ابریشم
که فریادم سزاوار بلا نیست

20/7/1386
احمد ملائی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( جمعه 86/8/18 :: ساعت 12:1 عصر )

»» ماه من غصه چرا ؟

 ماه من غصه چرا!؟

ما ه من ، غصه چرا ؟!آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !

یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت !بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت ،

تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !ماه من غصه چرا !؟!  تو مرا داری و من هر شب و روز ، آرزویم ، همه خوشبختی توست !

ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !

 

ماه من غصه چرا!؟

او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید

نشانم می داد ...و همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،غرق شادی باشد ....

ماه من !غصه اگر هست ! بگو تا باشد !معنی خوشبختی ،بودن اندوه است ...!

این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند همه را با هم و با عشق بچین ...ولی از یاد مبر،

پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خداو در آن باز کسی می خواند ،که خدا هست ، خدا هست و چرا غصه ؟1 چرا !؟!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 12:23 عصر )

»» جبران خلیل جبران

در روزهای بسیار دور از خواب عمیقی بر خواستم

و در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است .

آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .

لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:

دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !

مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.

چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود  فریاد بر آورد :

ای مردم ! این مرد دیوانه است !

سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این برای

نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد

 و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :

مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!

این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :

آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،

می کوشند تا ما را به بندگی کشند اما نباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از

 دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !               " جبران خلیل جبران "



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 12:6 عصر )

»» بت پرستم بت پرستم بت پرست

عشق آمد و تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه اندیشه ام عشق اگر این است مرتد میشوم خوب اگر این است من بد میشوم بعد از این با بی کسی خو میکنم هر چه در دل داشتم رو میکنم نیستم از مردم خنجر به دست بت پرستم بت پرستم بت پرست

 

 

بت پرستم بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه بازار ماست هیچکس چشمی برایم تر نکرد هیچکس یک روز با ما سر نکرد هیچکس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 10:50 صبح )

»» دوست داشتن

دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند ویک لحظه نمی توانستند از هم جدا باشند، با خواندن یک جمله معـــروف از هــم جـــدا می شــوند تا یکدیگر رو امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار دیگــری همدیگر را نمی بینند. چون هر دو به صورت اتفاقی و به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند: « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل

هم مال تو نبوده



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 10:46 صبح )

»» و این آغاز انسان بود...

بسم الله الرحمن الرحیم

و این آغاز انسان بود...

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و  از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 10:32 صبح )

»» روزی که جهان تاصبح نخوابید....

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود. کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند



"جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.



بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرامی گیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود. 40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حما سه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت:" برای شما قابل درک نیست!" و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:" مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم."


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/8/17 :: ساعت 10:30 صبح )

»» تلاطم

تو جای تمام داشته ها و نداشته های منی

تو را می گویم ای پرستوی زیبا

به چشمانت قسم

آرزوی پرواز کورم کرد

لال ماندم وقتی دیدمت در اوج

نصیب من این است یا کمتر

خواستم پر بکشم

صورتکم پاره شد

بالهای کاغذی ام جان تو را ندارند

به خدا که رسیدی

سلام من را هم برسان

نامه ای می نویسم برای خواستن تو

آن را هم به دوزخ بینداز

آتش بگیرد مثال قلب من

 

احمد

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( چهارشنبه 86/8/16 :: ساعت 7:31 عصر )

<      1   2   3   4   5   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

جاودانگی
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 36
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 69427
» درباره من

پرواز تا سقوط
مدیر وبلاگ : احمد و سحر[131]
نویسندگان وبلاگ :
ستاره (@)[28]


احمد و سحر

» پیوندهای روزانه

رژیم های غذایی [43]
[آرشیو(1)]

» آرشیو مطالب
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
پاییز 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب