سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون خشمناک شوم ، کى خشم خود را فرو نشانم ؟ آنگاه که انتقام گرفتن نتوانم ، تا مرا گویند اگر شکیبا باشى بهتر یا آنگاه که توانم تا مرا گویند اگر ببخشایى نیکوتر . [نهج البلاغه]
پرواز تا سقوط
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» من تو را تنها می گذارم تو گریه کن

بگذار صادقانه بگویم خسته ام...

بگذار صادقانه بگویم دگر شکسته ام........بیزار از خود و از شب و از سیاهی....  دیگر مجالی برای نفس کشیدن نیست ......دیگر نویدی برای گریستن نیست. اینجا تمام غمها دست دوستی بر من میزنند ..... اینجا دلم در انتظار کیست....؟  من میمانم میدانم میسوزم من میمانم میدانم میپوسم. دل خوش میکنم که غمها نابود میشوند ... بیهوده نشسته ام.................!   در این اتاق هیچ راه عبور نیست....... توی ثانیه های غصه و درد یک دل و تنها میمونم ..... دل خوشم با این سیاهی و با این شب ای دل هر جور میخواهی گریه کن. من تو را تنها گذارم تو گریه کن....!

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( دوشنبه 86/7/30 :: ساعت 11:21 صبح )

»» منتظرت هستم

منتظرت هستم…
تا بازگردی و ببینی که رفته ام!


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( یکشنبه 86/7/29 :: ساعت 1:5 عصر )

»» عزیز فاطمه

هوا ز جور مخالف چون نیلگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید..

.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( یکشنبه 86/7/29 :: ساعت 12:59 عصر )

»» کاش ای کاش

کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید
آب مهریه زهراست....
بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست...
بیا تا برویم...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( یکشنبه 86/7/29 :: ساعت 12:56 عصر )

»» معبود من

معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ... نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده و تو آمدی برایم  قصه هایی از عشق سراییدی و به من قصه ی باران آموختی میدانی قصه باران قصه شستن غم هاست و درون انسان ها پر از غم و تنهایی است و نگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم و به تو و داشتن تو میبالم تنها تر از یک برگ و باد شادی ها محجورم در آبهای سرور آور تابستان آرام میرانم ...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( یکشنبه 86/7/29 :: ساعت 12:41 صبح )

»» گفتگو با خدا

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم
گفتم : اگر وقت داشته باشید.
خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی.
خدا لبخند زد .
پرسیدم : چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد ...
اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج سلامتیشان می کنند .
اینکه با نگرانی یسبت به آینده زمان حال فراموششان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زمان حال فراموششان می شود .
اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم : به عنوان خالق انسان ها می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند ؟
خدا با لبخند پاسخ داد : یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجیور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد .
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند .
یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
و یاد بگیرند که من اینجا هستم .
همیشه



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( یکشنبه 86/7/29 :: ساعت 12:35 صبح )

»» غروب

دیروز باز به یاد گذشته ها به غروب سر زدم.این بار او جور دیگری بود گویی خیلی دلش گرفته بود چون بلافاصله من را که دیدشروع کرد به اشک ریختن و ازدل تنگی هایش برایم گفتن.
می گفت دیگر از غروب بودن هم خسته شده،از اینکه حتی انسان ها هم به محض دیدن غروب به یاد دلتنگی هایشان می افتند.از اینکه حتی در نوشته ها و رویاهم غروب به رنگ نارنجی است
او می گفت و اشک می ریخت اشک هایش به رنگ نقره ای بود .آن قدر زیبا و روشن بود اشکهایش که مانند آینه ای خودم را در آن می دیدم .آه آنقدر با سوز و ناله حرف می زد که دل سنگ هم آب می شد. دیگر طاقت دیدن این همه ناراحتی هایش را نداشم.این بار از او اجازه گرفتم و من حرف زدم از اینکه غروب با همه دلتنگی هایش چقدر زیباست .آن قدر که اگر کسی باچشم باز به غروب نگاه کند گویی خدا را می بیند.ولی او باز هم نمی خواست باور کند.این بار قلمی را برداشتم و عکس زیبای غروب را با همه ی جزئیاتش کشیدم تا آن روز خودم هم فکر نمی کردم نقاشی به این خوبی باشم ولی وقتی آن را به غروب نشان دادم دید که چقدر از زیبایی های خود غافل بوده او دیگر هیچ حس بدی ازخود نداشت او خود را آن قدر بزرگ می دید که حتی می خواست این بار،این دلتنگی انسانها را هم به غروب برساند

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( شنبه 86/7/28 :: ساعت 8:46 عصر )

»» نسیم

نسیمی آرام شاخه های درختان را تکان میدهد.جیرجیرکها به صدا در آمده اند.حیات به خوابی عمیق فرو رفته است و من میان اینها ایستاده ام و آسمان را که داغدار است و جامه ی سیاه بر تن کرده را نظاره میکنم.
بوی مرگ میاید.بوی خزان.گویی دنیا به آخر رسیده.همه دارند خود را آماده میکنند.چمدانهای خود را می آورند و لباسهای سفید یکدستشان را در آن میگذارند.

نمیدانم چرا پایه های چراغ برق کهکشان راه شیری دانه دانه خاموش میشود و گویی جای آن جاده ی طلا کوب شده فقط خاک فرا گرفته خاک


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( شنبه 86/7/28 :: ساعت 8:23 عصر )

»» امروز افتاب تب دار تر شده

باز نقاش سرنوشت قلم مویش را آغشته به رنگ نارنجی کرده و غروبی را آفریده تا با پرتو نورش کوه ها را به سجده در آورد

باز هم امروز افتاب تب دار تر شده و آرام آرام بر روی دامن پر چین کوه سر فرود می اورد و چشمان خسته اش را میبندد

و خورشید با تمام قدرتش این بار کمر خم کرده و با چهره ای معصومانه خود را پشت کوه پنهان میکند و گاهی سرک میکشد و باز خود را به پشت او میرساند

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( شنبه 86/7/28 :: ساعت 8:17 عصر )

»» خنده های اجباری

به خنده های اجباری دنیا باید خندید. یا گریست به طعنه های فراموش نا شدنی ماندن.  وای خدای من

مثال باد برای طوفانم .

مثال شمع برای سوختن

نیستانی را به آتش افروخته ایم.

کافیست اندکی چشمانمان را باز تر کنیم.تا ببینیم درون چه جهنمی پای گذاشته ایم.برای پایان دعا کنیم.وای خدای من.ما را ببخش.

برای پایان دعا کنیم . برای آزادی نه.همین اندازه آتش کافیست.

به احترام کسانی که پر کشیده اند کف بزنیم. که شجاعت نایاب است و خصلت آدمیان نیست.

احمد.سحر



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد و سحر ( پنج شنبه 86/7/26 :: ساعت 1:15 عصر )

   1   2   3   4      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

جاودانگی
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 72
>> بازدید دیروز: 6
>> مجموع بازدیدها: 70766
» درباره من

پرواز تا سقوط
مدیر وبلاگ : احمد و سحر[131]
نویسندگان وبلاگ :
ستاره (@)[28]


احمد و سحر

» پیوندهای روزانه

رژیم های غذایی [43]
[آرشیو(1)]

» آرشیو مطالب
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
پاییز 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب