داداشی اینو گذاشتم توی وبلاگ که وقتی اومدی ببینی که در نبودت حال و هوای دلم چجوری بوده
داداش خیلی دلم هواتو کرده
امشب دلم گرفته تنهایی رو به همه چیز ترجیح میدم اما تنها در این شب پر از غم منتظر کسی هستم که تمام زندگیم به او بسته است در این شب های غمگین من تنها با خدایم و او سخن می گویم اما او نیامده شاید نمی داند که من چقدر بهش احتیاچ دارم آره داداشم با خودتم منظورم تویی داداشی دلتنگم اما تو هم تنهام گذاشتی .
خدای من تو به فریادم برس.
داداشی برام دعا کن که دبگه جر تو کسی رو ندارم .
در عفیف صدایی
که
به آسمان می رفت٬
عبور نازک نور بود.
و کسی که
شکسته های دل را بر می چید٬
اندیشید:
" تا اجابت
چقدر فاصله است؟ "
بگذار صادقانه بگویم خسته ام...
بگذار صادقانه بگویم دگر شکسته ام........بیزار از خود و از شب و از سیاهی.... دیگر مجالی برای نفس کشیدن نیست ......دیگر نویدی برای گریستن نیست. اینجا تمام غمها دست دوستی بر من میزنند ..... اینجا دلم در انتظار کیست....؟ من میمانم میدانم میسوزم من میمانم میدانم میپوسم. دل خوش میکنم که غمها نابود میشوند ... بیهوده نشسته ام.................! در این اتاق هیچ راه عبور نیست....... توی ثانیه های غصه و درد یک دل و تنها میمونم ..... دل خوشم با این سیاهی و با این شب ای دل هر جور میخواهی گریه کن. من تو را تنها گذارم تو گریه کن....!
هوا ز جور مخالف چون نیلگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید..
.
کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید
آب مهریه زهراست....
بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست...
بیا تا برویم...
معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ... نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی و به من قصه ی باران آموختی میدانی قصه باران قصه شستن غم هاست و درون انسان ها پر از غم و تنهایی است و نگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم و به تو و داشتن تو میبالم تنها تر از یک برگ و باد شادی ها محجورم در آبهای سرور آور تابستان آرام میرانم ...
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم
گفتم : اگر وقت داشته باشید.
خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی.
خدا لبخند زد .
پرسیدم : چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد ...
اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج سلامتیشان می کنند .
اینکه با نگرانی یسبت به آینده زمان حال فراموششان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زمان حال فراموششان می شود .
اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم : به عنوان خالق انسان ها می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند ؟
خدا با لبخند پاسخ داد : یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجیور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد .
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند .
یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
و یاد بگیرند که من اینجا هستم .
همیشه