به خنده های اجباری دنیا باید خندید. یا گریست به طعنه های فراموش نا شدنی ماندن. وای خدای من
مثال باد برای طوفانم .
مثال شمع برای سوختن
نیستانی را به آتش افروخته ایم.
کافیست اندکی چشمانمان را باز تر کنیم.تا ببینیم درون چه جهنمی پای گذاشته ایم.برای پایان دعا کنیم.وای خدای من.ما را ببخش.
برای پایان دعا کنیم . برای آزادی نه.همین اندازه آتش کافیست.
به احترام کسانی که پر کشیده اند کف بزنیم. که شجاعت نایاب است و خصلت آدمیان نیست.
احمد.سحر
خدایا میدونم که اگر همه ی بنده هات منو تنها بزارن بازم تو در کنارم هستی
پس ای خدای بزرگ توبه مرا بپذیر نگذار تا بیشتر از این بشکنم
خدایا میام به درگاهت التماست میکنم زاری میکنم هق هق میکنم
میدونم که میبینی میدونم که میشنوی میدونم که جوابم رو میدی
خدایا ازت میخوام با تمام بزرگیت منو ببخشی خدایا توی یه لجنزار گیر افتاده بودم تو نجاتم دادی
پس دیگه تنهام نذار تا ایندفعه دوباره اون مسیر رو نرم
خدایا به همه کمک کن هیچکس رو تنها نذار که میدونم اگر تو نباشی همه ..................
خدایا التماس هایم را و توبه ام را بپذیر که با دلی شکسته به سویت آمدم
خداوندا
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
سلام!
من می خواهم امشب بدون مقدمه یا دست نوشته حرف بزنم این یه نوشته نیست یه دردو دل یا همون دل نوشته است.................
دنیای بدی شده وقتی تظاهر می کنیم خوبه ولی نیست وقتی هممون کوکی و ماشینی شدیم یاد یه حرف قدیمی افتادم تا می توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد................اما حالا بر عکس شده همه فکر میکنن دل شکستن یه تجربه است نه یه فاجعه..........وقتی میخواهیم به صبح سلام بدیم مغرور می شیم و منتظر می مونیم صبح به ما سلام بده.......وقتی بارون می یاد نگران بوم خونمون می شیم دیگه وقتی بارون میاد کوچه ها خلوت میشه.........
دیگه هیچکی منتظر شب یلدا نیست دیگه هیچکی موقع زمستون آدم برفی را برا خود آدم برفی درست نمیکنه.....دیگه همه حرف سهراب فراموشمون شده که میگفت زیر باران باید رفت دیگه حرف دکتر شریعتی که میگفت دوست داشتن برتر از عشق یادمون رفته میگیم عاشق شدیم اما به خودمون هم دروغ میگیم اون نه عشقه نه دوست داشتن یه حس تنهاییه یا شایدم نیاز ولی ما اسمشو می ذاریم عشق............دیگه هیچکی واسه خاطره هاش آهنگ نمی سازه آهنگ میسازه که پول درآره..................
حالا یه بهار بارونی ازتون میپرسه چرا دنیای آبی ما آدمهااین طوری شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر زندگی این است .........تو را هم بدرود ......باید می دانستم اولین سلام من به تو روزی با بدرود همراه خواهد بود.......و تو هم جز خاطره ای محزون و اسیر و زندانی در گوشه ی قلبم چیز زیاد تری نیستی .......که بعد از مدتی حسرتی می شوی اندوهگین........چه غم بار است فرشته ی اسطوره ها را بدرقه کردن و سپاردن به دست تقدیر و دیدن اینکه همسفر هر دلی است جز دل شکسته ی غریب ترین دختر باران......حتی نت های گیتار هم با من قهرند.......حتی آسمان هم اگر ابری شود باران نمیبارد......آسمان هم نمیخواهد با تلخ ترین خاطره های زندگی آشتی کند.......آه.......برایم ملال آور ترین خاطره هاست قصه ی نگاه ابدی و بارانی تو...که جز حسرتی در انتهای خستگی ها التهاب مرا می دزدید برای نفس کشیدن..............
تو هم مال سرنوشت........تا به حال هیچگاه بهار بی برگی را ندیده بودم بهاری که خزان شد و تمام برگهایش را تقدیم سرنوشت کرد...............
تو را هم بدرود..........ای خسته ترین آوا
خدایا
امشب که از همیشه به تو نزدیک ترم تو را به بزرگی ات قسم می دهم
و به حق صاحب همین شب سوگند می دهم از گناهانم در گذر .می دانم
که هیچ گاه خواسته هایم را بی پاسخ نگذاشته ای و می دانم در کارهایت
حکمتی است که هیچ گاه درک نخواهم کرد . بهتر از هر کسی حرف های
دلم را می فهمی و می دانی چه می خواهم . امشب را قدر می دانم و تنها
دست نیاز به سوی تو دراز می کنم و می دانم نا امیدم نخواهی کرد ...
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو
فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او
پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد
فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده
بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و
با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا
که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد
فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم.
همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبله این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم